دبستان عدل نصرت آباد



کلاس دوم ابتدایی بودیم ، روزی از روزها خبری در مدرسه پیچید که راهنما» آمده. همه بچه ها سرجایشان مودب و ساکت نشستند  کتابهایشان را  بر داشته و شروع به مطالعه و مرور کل کتاب می کردند.و انگار آزمون دکترا دارند صدا از کسی در نمی آمد. که ناگهان آقای ابراهیمی (همان راهنما) وارد کلاس شد. کلاس برپا و سپس با فرمان ابراهیمی سرجایمان نشستیم. آقای ابراهیمی برخلاف گفته ها فردی بسیار خوش برخورد و مهربان بود و شروع به سلام و حوالپرسی با زبان کودکانه با دانش آموزان شد. آموزگار هم گوشه کلاس ایستاد و شاهد ماجرا شد. آقای ابراهیمی وقتی خوب با بچه ها صمیمی شد پرسید هر کدام از شما کلاس چندم هستید؟ یکصدا گفتیم ما کلاس دوم هستیم. البته کلاس اول و سوم هم با ما بودند و آنها هم ابراز وجود کردند. آقای ابراهیمی برای محک زدن کار معلمین و تلاش دانش آموزان شروع به پرسیدن سوالات درسی از دانش آموزان کرد.

وقتی نوبت به میز ما رسید از من پرسید پسرخوب با کلمه شجاع جمله بساز.

من پس از لحظه تفکر سینه را سپر کرده و با صدای رسا و بلند گفتم : من پسر شجاعی هستم»

همین که جمله من تمام شد آقای ابراهیمی با کف دست محکم روی میز آهنی جلو من زد که من رسما ترسیدم و ((سه سر کُپُم کُو)). آقای ابراهیمی که حال مرا دید قاه قاه شروع به خندیدن کرد.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پاورپوینت آمادگی دفاعی نهم و دهم وارشانه دفتر هذیان تب عشق مجله خبری تخصصی فیلم و سریال ooxino فانوس ashpazkhooneh خانه کتاب تبلیغ‌آباد می‌نویسم از خودم